از چهره خسته و غبار آلودش می شد فهمید که از راه دور آمده، با چشم هایی غرق اشک: " زنم مرد. باردار بود. ماه آخرش بود. این همه راه آمده ام که بپرسم با بچه دفنش کنیم؟"
سرش را پایین انداخت و بعد از مدتی پاسخ داد: " مرده مسلمان حرمت دارد.دفنش کنید."
رفت. سه روز بعد برگشت. قنداقه ای دستش بود.
-- ممنون از لطفتان. پیکی که فرستاده بودید به موقع رسید وگرنه... به بچه اشاره کرد: " الان نبود."
-- پیک؟!
-- مرد لبخندی زد: " همان سوار جوان." گفت: " فنوای شما عوض شده."
صورتش خیس عرق شد.لرزید و رنگش پرید.برگشت داخل خانه.
***
نه فتوا می داد و نه از خانه بیرون می آمد. می گفت: " عالمی که فتوای غلط بدهد، همان بهتر که اصلا فتوا ندهد."
***
باز هم صدای در بود که به گوشش می رسید. قاصدی بود. نامه را گرفت و باز کرد: " شما فتوا بدهید...ما اصلاح می کنیم."
سفر به شهر امام زمان، ص19